من پذیرفتم شکست عشق را…من پذیرفتم که عشق افسانه است…این دل درد آشنا دیوانه است…میروم از رفتن من شاد باش…از عذاب دیدنم آزاد باش…گرچه تو تنها تر ازمن میشوی…آرزو دارم ولی عاشق شوی…آرزو دارم بفهمی درد را… تلخی برخورد های سرد را… . در آغوش خدا گریستم تا نوازشم کند… . برای چشمهایم نماز باران بخوان.. . به هرکس که می نگرم در شکایت است ،درحیرتم که لذت دنیا به کام کیست؟!!
پرسید:فرزندم پس آدمت کو؟
اشک هایم را پاک کردم و گفتم:در آغوش حوای دیگریست…
بغض کرده است,ابریست..اما نمیبارد..!!!
کلمات کلیدی:
نوشته شده توسط
91/4/8:: 8:1 عصر
|
() نظر